يك نفر از تيمارستاني ديدن مي كرد. اتفاقا به مريضي برخورد كه به آرامي گريه مي كرد و مي گفت: پروانه،پروانه.
كمي جلوتر ديوانه اي را ديد كه خود را به در ديوار مي زد و فرياد مي كشيد: پروانه،پروانه.
وقتي كه بازديد كننده علت را جويا شد، به ميگويند: نفر اول عاشق دختري به نام پروانه مي شود، اما آن را به او نمي دهند، اما همان دختر را به نفر دوم مي دهند و حالا اين جوري شده كه مي بينيد.
مردي وارد رستوران شد و دستور غذاي مفصلي داد. پس از سير شدن، مدير رستوران را صدا زد و گفت: من هيچ پولي ندارم و چون بي نهايت گرسنه بودم چاره اي جز اين نداشتم.
مدير رستوران گفت: به شرطي دست از سرت برمي دارم كه به رستوران مقابل رفته و همين بلا را به سر آنها هم بياوري.
آن مرد خنديد و گفت: متاسفم، قبلا به آن رستوران رفتم و او همين خواهش را از من كرد و مي بينيد كه مطابق دستورش عمل كردم.
جك دو سيب داشت. سيب كوچك تر را به برادر كوچك تر خود فرد داد، فرد گفت: جك، تو بي ادبي.
جك پرسيد: چرا؟
فرد پاسخ داد: چون تو سيب كوچك تر را به من دادي. من مودب هستم اگر من دو سيب داشتم، هميشه سيب بزرگ تر را به تو مي دادم و سيب كوچك تر را براي خودم برمي داشتم.
جك جواب داد: پس چرا دلخوري. تو الآن سيب كوچك تر را داري مگرنه؟