روزی، پادشاهی با کبکبه و دبدبه ای تمام از قصر خود خارج شد. میان راه بود که متوجه درویشی دوره گرد شد.پس به رسم رعیت نوازی لحظه ای ایستاد، تمام همراهان و اطرافیانش نیز از حرکت ایستادند.
او درویش را مخاطب خود قرار داد و گفت: چیزی از ما طلب نما.
درویش پاسخ داد: شرم دارم از تو چیزی بخواهم در حالی که من دو برده دارم که ارباب تو هستند.
شاه تعجب کرد و پرسید:
ای پیر می دانی که چیه می گویی؟ درباره ی چه صحبت می کنی؟ بردگان تو چه کسانی هستند؟
حکیم در حالی که خود را در پیش گرفته بود گفت:
بردگان من یکی خشمند و دیگره شهوت.آنها در دست من اسیرند در حالی که دیگران و نیز شما بنده و برده آنها هستید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان كوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه پادشاه و درویش ,
پادشاه ,
حکیم ,
کبکبه ,
دبدبه ,
بردگان ,