بچه این سخن زیبا که گویندشو نمیشناسم و فک نکنم کس دیگه ای هم بشناسش رو از کتاب مثل زرافه باش یه سر و گردن از بقیه بالاتر از آقای مسعود لعلی که قبلا تعریفشو کرده بودم این بود که به دنیا آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم.
در ضمن بیشتر داستان های وبلاگ از روی کتاب های آقای لعلی نوشته شده امیدوارم لذت ببرید.
روزی، پادشاهی با کبکبه و دبدبه ای تمام از قصر خود خارج شد. میان راه بود که متوجه درویشی دوره گرد شد.پس به رسم رعیت نوازی لحظه ای ایستاد، تمام همراهان و اطرافیانش نیز از حرکت ایستادند.
او درویش را مخاطب خود قرار داد و گفت: چیزی از ما طلب نما.
درویش پاسخ داد: شرم دارم از تو چیزی بخواهم در حالی که من دو برده دارم که ارباب تو هستند.
شاه تعجب کرد و پرسید:
ای پیر می دانی که چیه می گویی؟ درباره ی چه صحبت می کنی؟ بردگان تو چه کسانی هستند؟
حکیم در حالی که خود را در پیش گرفته بود گفت:
بردگان من یکی خشمند و دیگره شهوت.آنها در دست من اسیرند در حالی که دیگران و نیز شما بنده و برده آنها هستید.